پنجشنبه ۰۳ فروردین ۹۶ ۰۲:۱۲ ۱۵ بازديد
شب عيد بود و هوا سرد و برفي – داستان عاشقانه درباره مادر
داستان و نوشته هاي عاشقانه براي مادر
شب عيد بود و هوا، سرد و برفي،
پسرك، در حاليكه پاهاي برهنهاش را روي برف جابهجا ميكرد تا شايد سرماي برفهاي كف پيادهرو كمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه ميكرد.
در نگاهش چيزي موج ميزد، انگاري كه با نگاهش ،
نداشتههاش رو از خداطلب ميكرد، انگاري با چشمهاش آرزو ميكرد.
خانمي كه قصد ورود به فروشگاه را داشت، كمي مكث كرد و نگاهي به پسرك كه محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه ، چند دقيقه بعد، در حاليكه يك جفت كفش در دستانش بود بيرون آمد.
– آهاي، آقا پسر!
پسرك برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق ميزد وقتي آن خانم، كفشها را به او داد.
پسرك با چشمهاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
– شما خدا هستيد؟
– نه پسرم، من تنها يكي از بندگان خدا هستم!
– آها، ميدانستم كه با خدا نسبتي داريد!