سه شنبه ۰۱ مهر ۰۴

شب عيد بود و هوا سرد و برفي – داستان عاشقانه درباره مادر

عكس, اخبار,بيوگرافي,جوك,مدل مانتو و لباس,دانلود آهنگ,سرگرمي

شب عيد بود و هوا سرد و برفي – داستان عاشقانه درباره مادر

۱۵ بازديد

شب عيد بود و هوا سرد و برفي – داستان عاشقانه درباره مادر

شب عيد بود و هوا سرد و برفي - داستان عاشقانه مادر

داستان و نوشته هاي عاشقانه براي مادر

شب عيد بود و هوا، سرد و برفي،

پسرك، در حالي‌كه پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌كرد تا شايد سرماي برف‌هاي كف پياده‌رو كم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌كرد.

در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري كه با نگاهش ،

نداشته‌هاش رو از خداطلب مي‌كرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌كرد.

خانمي كه قصد ورود به فروشگاه را داشت، كمي مكث كرد و نگاهي به پسرك كه محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه ، چند دقيقه بعد، در حالي‌كه يك جفت كفش در دستانش بود بيرون آمد.

– آهاي، آقا پسر!

پسرك برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، كفش‌ها را به ‌او داد.

پسرك با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:

– شما خدا هستيد؟

– نه پسرم، من تنها يكي از بندگان خدا هستم!

– آها، مي‌دانستم كه با خدا نسبتي داريد!

شعر عاشقانه براي مادر

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.